" بزرگترين گناه امروز عشق انتزاعی انسان هاست . عشقی غير مشخص نسبت به کسانی که جايی در آن دوردست ها زندگی می کنند ... هيچ چيز ساده تر از آن نيست که انسانهايی را که نمی شناسيم که هرگز نخواهيم ديد دوست داشته باشيم ! چه در اين صورت هيچ ايثاری در کار نخواهد بود و در عين حال از خود هم راضی شده ايم ! وجدان خود را فريب داده ايم .
ولی نه !
بايد همسايه ی خود ، کسی را که با او زندگی می کنيم و آزارمان می دهد ، دوست بداريم .
یه دوست عزیزتر به من میگه :
پاییز هم شروع شد . یعنی یک فصل، برای شروع خیلی چیزها...دوباره شدن....رضا من پاییز رو فصل مرده ای نمی بینم...تو هم نمی بینی همیشه پاییز پشت پرده ، شکوفایی ناگهانیه.
خودم میگم :
تا حالا راجع به چادرملو چیزی شنیدین؟!.....یه برهوت لخت وسط دشت کویر.. .جاییکه نه آب هست ...نه تلفن...نه عشق... نه موبایل آنتن میده نه عقل....حد فاصل یزد و طبس.....من دارم میرم اونجا.....بعد از هفت ماه اولین سفریه که میرم....نمی دونم کی بر می گردم ولی مطمئنم بیشتر از ده روز طول میکشه...میرم اعتکاف...میرم خودم رو،داشته ها و نداشته هامو و این دو سه سال زندگیمو اونجا جا بذارم و بر گردم....شاید هم برنگردم!
و اینهم غزل خدا حافظی از بهروز یاسمی عزیز که خیلی دلم براش تنگ شده :
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره ی دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلندپایه ی بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته ی چشمه نما خداحافظ
میان ماندن و رفتن ،درنگ می کشدم
بگو سلام بگویم و یا خدا حافظ
اگر چه با تو سرشتند سر نوشت مرا
ولی برای همیشه و ترا خدا حافظ
من به راضیه بانو قول دادم تا آخر عمرم وبلاگ نویس بمونم. زیر قولم هم نمی زنم.....اما الآن باید برم
گاهي وقتها خوب همه چيز جور ميشه ها ! يه جوري كه خودت هم حظ مي كني . اينروزها هم اتفاقاتي افتاده كه كم كم داره خيال منو راحت مي كنه .
پس اين چند خط رو بخونيد و به ما بپيونديد :
« بانوي پنجشنبه ها » ( پريا بانو) ، اين پنجشنبه علاوه بر اينكه مي خواهد خودش باشد ، مي خواهد ما هم باشيم !!!!
بله بالاخره اولين جلسه نقد و بررسي شاعران وبلاگ نويس به ابتكار دو بانوي سرشناس بلاگستان – پريا خانم كشفي و راضيه خانم - پنجشنبه اين هفته برگزار ميشه… يادداشت كنيد :
پنجشنبه 11 تيرماه 1383 - ساعت 6 بعد از ظهر – درب اصلي پارك لاله واقع در بلوار كشاورز
خب حالا كه بزرگترين مشكل من، يعني جمع كردن بچه ها حل شد مي رسيم به اون قول كذايي !!! قرار بود بذارم اين جلسه پا بگيره و اگه اتفاق خاصي نيفتاد ، هفته بعد از خجالت همه در بيام اما به تقويم كه نيگا كردم ديدم كه پنجشنبه هفته بعد 18 تيره !!!!
بنابراين هيچ فرصتي بهتر از همين جلسه نيست . شنيدم چند تا جشنواره هم هست و خيلي ها هم به تهران ميان . پس الوعده وفا :
آقا هر كي از من سور مي خواد اين هفته بياد و توي اين جلسه شركت كنه ! باز نگين نگفتي !
ايها الناس ! پارك لاله – پنجشنبه – يادتون نره !
البته و صد البته همه به شام دانشجويي و « يه چيزي كه ته دل آدم رو بگيره » عادت دارند اما من سعي مي كنم پشيمون از اونجا نرين.
با يك رباعي از « ايرج زبردست » گرامي حرفم را تمام مي كنم :
گزارشي از يك جنايت غزل كشي در تفرش به جان شما كه نه ! به جان خودم يك هفته صبر كردم تا ببينم سر و صداي اين قضيه در مياد يا نه. ديدم نه خير، خبري نيست . با اينكه نمي خوام قالب جديد وبلاگمو با گفتن واقعيات تلخ افتتاح كنم ، اما ديگه چاره اي نيست «حرف را بايد زد ؛ درد را بايد گفت.»
بيست و چهارم و بيست و پنجم ارديبهشت ماه يعني دقيقا يك هفته پيش، دومين جشنواره سراسري شعر و داستان ، با عنوان «ارديبهشتگان» در دانشگاه صنعتي امير كبير (واحد تفرش) برگزار شد.
حالا اينكه با چه بدبختي اونجا رفتيم و امكانات اونجا چه جوري بود، بماند… چيزي كه براي من جالب بود اين بود كه
«ارديبهشتگان» اولين جشنواره اي بود كه من در اون شركت مي كردم و براي حضورم بايد پول هم پرداخت مي كردم.
حالا سه هزار تومن به كسي بر نمي خوره اما توي اين دو روز اتفاقاتي افتاد كه اگر به جاي پولي كه از ما گرفتن ،صد ميليون تومن هم به من مي دادند ، دلم آروم نمي شد.
سراغ جزئيات نمي رم. دوستان زيادي رو اونجا ديدم.همه غزلسرا همه كلاسيك كار، همه سرحال و سر زنده…
اگرچه برنامه هاي جشنواره درِ پيت بود ولي ديدن بچه ها به دنيا مي ارزيد.
و اما فاجعه
داوران بخش شعر عبارت بودند از :
آقاي هوشيار انصاري فرد
آقاي عنايت سميعي
آقاي هادي محيط
يا شاعران دانشجو اطلاعات عمومي ضعيفي دارن يا واقعا كسي اين حضرات رو نمي شناخت. روز افتتاحيه « آقاي انصاري
فرد» شعري خوند كه همه بچه ها دو دستي توي سرشون زدند. همه گفتن اگه اين داوره كه بدا به حال جشنواره!!! جونم براتون بگه كه يه غزل شيش بيتي خوند كه چهار تا مشكل وزني داشت.
كم كم بوي اين ميامد كه شعر كلاسيك داره حروم ميشه و بله بالاخره در صبح روز دوم، در كمال تعجب ديديم كه داوران محترم با نهايت خونسردي اعلام كردند : چون شعر نو و كلاسيك رو با هم نميشه داوري كرد ما غزلها رو از بخش مسابقه حذف كرديم !!!!!!
گفتند: غزلهاي خوب بهتره خونده بشن . توي جشنواره فيلم هم همينطوره. بعضي فيلمها مال بخش مسابقه است ، بعضي فيلمها براي اكران عمومي..
غزلهاي خوب كه به اكران عمومي در نيومد هيچي ، به همه شاعران بزرگي كه مقام آوران بندرعباس و جشنواره هاي ديگه بودند هم توهين شد .
جالب اينجا بود كه هشتاد در صد شركت كننده ها غزلسرا بودند. يكي نبود به اينا بفهمونه اگر شعر نو و كلاسيك رو با هم نميشه داوري كرد، چرا اقليت رو فداي اكثريت ، ميكنيد؟!!
خلاصه جر وبحث و اعتراض به جايي نرسيد . تازه به بي نظمي و اغتشاش و تجمع اعتراض آميز هم محكوم شديم .
هنوز داغ پريدن «منزوي بزرگ» رو فراموش نكرده بوديم كه داغي ديگه روي دل غزل معاصر و غزل سراها نشست…
من اهل تحليل و اين حرفا نيستم ، خدا وكيلي به جايزه و اين چيزا هم اهميت نمي دم اما به حيثيت غزل توهين شد.
سي چهل تا شاعر كلاسيك كار قوي كه با پرداخت هزينه، دو سه روز پا شده بودند و تا شهر دور از همه جاي تفرش اومده بودند ، دست از پا دراز تر بدون اينكه حتي شعرشونو بخونند به خونه برگشتند و اين در حالي بود كه از چهار برگزيده شعر، فقط دو نفر در جشنواره حضور داشتند.
خوب در اينجا دوست دارم دو تا غزل از بچه هايي بيارم كه شايد كمتر بشناسيدشون . اين دو نفر هر دو از شاعران بزرگ و دوست داشتني كشورند اما شايد براي بلاگستان آشنا نباشند . اولي « عباس محمدي» ، شاعر خوش اخلاق و شوخ طبع خميني و دومي دوست عزيزم « محمد جواد آسمان» ، يار نزديك « آقاي ابراهيم اسماعيلي» و بچه خوب اصفهان.
غزل 1
يك شهر نفس مي كشد از بوي تن تو
اي سيب ترين وسوسه ي من دهن تو
هر روز قدم ميزند از ذهن خيابان
گلهاي رز باغچه ي پيرهن تو
گم مي كندم شهر، ز بس مه زده ام من
هر لحظه كه رد مي شود ابر بدن تو
با ماه ، لبِ پنجره مي آيي و ديوار
قد مي كشد از فاصله ها سوي تن تو
*
اي كاش بسوزد غزلم را لبِ سرخت
قفلي بزند بر دهن من، دهن تو
عباس محمدي- دانشجوي مديريت –خمين
غزل 2
روزي اگر از چشمهايت رو بگردانم،
از آفتاب و ماه بر مي گردد ايمانم
آنوقت حتا آينه آيينه ي من نيست
در جزر و مدّ اشك مي ميرند چشمانم
من ماهي تنگ دهان كوچكت هستم
دور از نفسهاي تو من زنده نمي مانم
يادم نياور ، نه ! نياور روز مرگم را
اين قدر از پايان خوشبختي نترسانم
ساكت نمان و دستهايت را نگير از من
من طالع نا خوانده ي برگ درختانم
پاييز با من نيست و سردم نخواهد شد
تا پشت خط هاي كفِ دست تو پنهانم
حالا بخند و خيره شو در صورت خيسم
آرام در گهواره ي دستت بخوابانم
آرام در چشمان روياييت غرقم كن
ابرم كن و دور سر دنيا بچرخانم
مي خواهم ابر چشمهاي آبي ات باشم
خورشيدِ آبي سوزِ من باش و نبارانم
من خوابگرد خسته ي آغوش تو هستم
از خواب بيدارم نخواهي كرد …مي دانم
محمد جواد شاهمرادي (آسمان) – دانشجوي فلسفه - اصفهان
در ضمن بهتون توصيه مي كنم كتاب ارزنده « تجربه هاي تا حالا» كه مجموعه غزلهاي ناب جواد هست رو بخونيد. واقعا ارزششو داره.
گزارشي از يك جنايت غزل كشي در تفرش به جان شما كه نه ! به جان خودم يك هفته صبر كردم تا ببينم سر و صداي اين قضيه در مياد يا نه. ديدم نه خير، خبري نيست . با اينكه نمي خوام قالب جديد وبلاگمو با گفتن واقعيات تلخ افتتاح كنم ، اما ديگه چاره اي نيست «حرف را بايد زد ؛ درد را بايد گفت.»
بيست و چهارم و بيست و پنجم ارديبهشت ماه يعني دقيقا يك هفته پيش، دومين جشنواره سراسري شعر و داستان ، با عنوان «ارديبهشتگان» در دانشگاه صنعتي امير كبير (واحد تفرش) برگزار شد.
حالا اينكه با چه بدبختي اونجا رفتيم و امكانات اونجا چه جوري بود، بماند… چيزي كه براي من جالب بود اين بود كه
«ارديبهشتگان» اولين جشنواره اي بود كه من در اون شركت مي كردم و براي حضورم بايد پول هم پرداخت مي كردم.
حالا سه هزار تومن به كسي بر نمي خوره اما توي اين دو روز اتفاقاتي افتاد كه اگر به جاي پولي كه از ما گرفتن ،صد ميليون تومن هم به من مي دادند ، دلم آروم نمي شد.
سراغ جزئيات نمي رم. دوستان زيادي رو اونجا ديدم.همه غزلسرا همه كلاسيك كار، همه سرحال و سر زنده…
اگرچه برنامه هاي جشنواره درِ پيت بود ولي ديدن بچه ها به دنيا مي ارزيد.
و اما فاجعه
داوران بخش شعر عبارت بودند از :
آقاي هوشيار انصاري فرد
آقاي عنايت سميعي
آقاي هادي محيط
يا شاعران دانشجو اطلاعات عمومي ضعيفي دارن يا واقعا كسي اين حضرات رو نمي شناخت. روز افتتاحيه « آقاي انصاري فرد»
شعري خوند كه همه بچه ها دو دستي توي سرشون زدند. همه گفتن اگه اين داوره كه بدا به حال جشنواره!!! جونم براتون بگه كه يه غزل شيش بيتي خوند كه چهار تا مشكل وزني داشت.
كم كم بوي اين ميامد كه شعر كلاسيك داره حروم ميشه و بله بالاخره در صبح روز دوم، در كمال تعجب ديديم كه داوران محترم با نهايت خونسردي اعلام كردند : چون شعر نو و كلاسيك رو با هم نميشه داوري كرد ما غزلها رو از بخش مسابقه حذف كرديم !!!!!!
گفتند: غزلهاي خوب بهتره خونده بشه . توي جشنواره فيلم هم همينطوره. بعضي فيلمها مال بخش مسابقه است ، بعضي فيمها براي اكران عمومي..
غزلهاي خوب كه به اكران عمومي در نيومد هيچي ، به همه شاعران بزرگي كه مقام آوران بندرعباس و جشنواره هاي ديگه بودند هم توهين شد.
جالب اينجا بود كه هشتاد در صد شركت كننده ها غزلسرا بودند. يكي نبود به اينا بفهمونه اگر شعر نو و كلاسيك رو با هم نميشه داوري كرد، چرا اقليت رو فداي اكثريت مي كنيد؟!!
خلاصه جر وبحث و اعتراض به جايي نرسيد . تازه به بي نظمي و اغتشاش و تجمع اعتراض آميز هم محكوم شديم .
هنوز داغ پريدن «منزوي بزرگ» رو فراموش نكرده بوديم كه داغي ديگه روي دل غزل معاصر و غزل سراها نشست…
من اهل تحليل و اين حرفا نيستم ، خدا وكيلي به جايزه و اين چيزا هم اهميت نمي دم اما به حيثيت غزل توهين شد.
سي چهل تا شاعر كلاسيك كار قوي كه با پرداخت هزينه، دو سه روز پا شده بودند و تا شهر دور از همه جاي تفرش اومده بودند ، دست از پا دراز تر بدون اينكه حتي شعرشونو بخونند به خونه برگشتند و اين در حالي بود كه از چهار برگزيده شعر، فقط دو نفر در جشنواره حضور داشتند.
خوب در اينجا دوست دارم دو تا غزل از بچه هايي بيارم كه شايد كمتر بشناسيدشون . اين دو نفر هر دو از شاعران بزرگ و دوست داشتني كشورند اما شايد براي بلاگستان آشنا نباشند . اولي « عباس محمدي» ، شاعر خوش اخلاق و شوخ طبع خميني و دومي دوست عزيزم « محمد جواد آسمان» ، يار نزديك « آقاي ابراهيم اسماعيلي» و بچه خوب اصفهان.
غزل 1
يك شهر نفس مي كشد از بوي تن تو
اي سيب ترين وسوسه ي من دهن تو
هر روز قدم ميزند از ذهن خيابان
گلهاي رز باغچه ي پيرهن تو
گم مي كندم شهر، ز بس مه زده ام من
هر لحظه كه رد مي شود ابر بدن تو
با ماه ، لبِ پنجره مي آيي و ديوار
قد مي كشد از فاصله ها سوي تن تو
*
اي كاش بسوزد غزلم را لبِ سرخت
قفلي بزند بر دهن من، دهن تو
عباس محمدي- دانشجوي مديريت –خمين
غزل 2
روزي اگر از چشمهايت رو بگردانم،
از آفتاب و ماه بر مي گردد ايمانم
آنوقت حتا آينه آيينه ي من نيست
در جزر و مدّ اشك مي ميرند چشمانم
من ماهي تنگ دهان كوچكت هستم
دور از نفسهاي تو من زنده نمي مانم
يادم نياور ، نه ! نياور روز مرگم را
اين قدر از پايان خوشبختي نترسانم
ساكت نمان و دستهايت را نگير از من
من طالع نا خوانده ي برگ درختانم
پاييز با من نيست و سردم نخواهد شد
تا پشت خط هاي كفِ دست تو پنهانم
حالا بخند و خيره شو در صورت خيسم
آرام در گهواره ي دستت بخوابانم
آرام در چشمان روياييت غرقم كن
ابرم كن و دور سر دنيا بچرخانم
مي خواهم ابر چشمهاي آبي ات باشم
خورشيدِ آبي سوزِ من باش و نبارانم
من خوابگرد خسته ي آغوش تو هستم
از خواب بيدارم نخواهي كرد …مي دانم
محمد جواد شاهمرادي (آسمان) – دانشجوي فلسفه - اصفهان
در ضمن بهتون توصيه مي كنم كتاب ارزنده « تجربه هاي تا حالا» كه مجموعه غزلهاي ناب جواد هست رو بخونيد. واقعا ارزششو داره.